................
صفحه سفید وبلاگ رو که باز می کنم,انگار دفتر خاطرات اونوقتا رو جلوی روم گذاشتم, به جای خودنویس,دستم میره سمت موس.
فکر می کنم ,فکر می کنم, فکر ..........چی بنویسم. گاهی پسرکم دلم می خواد نوشتن وبلاگتو قطع کنمو به سبک قدیما برم لوازم التحریری و یه دفتر یادداشت بخرم و بشینم با خیالی راحت و آسوده واست بنویسم .از هرچی وهرکجا که دوست دارم .دیگه دغدغه الان رو نداشته باشم که اینجا توی دنیای مجازی نمیشه هر حرفی وهر عملی رو نشون داد.
خیلی آسه آسه باید جلو رفت
دلت می خواد از خودت بگم,اینکه الان 31ماهه شدی و از پوشک گرفتمت. وتوی کوچه وخیابون مثل اون آدمایی که یه زمانایی ازشون ایراد می گرفتم که واااااااا نیگا هرجا میرسه بچه رو نگه می دارن واسه پی پی کردن.شدی
از دوست یابی و رابطه اجتماعی خوبت که یه زمانی چقدر دلهره اینو داشتم که پسرکم با بچه ها نمی تونه ارتباط برقرار کنه . نگو اقتضای سنت بوده ومامان همیشه هوله.
حالا که سه سالت داره تموم میشه , با کمال تعجب چند روز پیش توی پارک موقع بالا رفتن ازسرسره , به پسر کوچولوی 4ساله پیشنهاد دوستی میدی و خودتو معرفی می کنی و ازش می پرسی اسمت چیه؟ پسر کوچولو می گه: سینا. بعد بلند صدام میزنی: مامان اسم نی نی سیناست.
منم ذوق ذوقی میشم و می گم حتما این لحظه خوب رو واست ثبت می کنم. اولین دوست زندگی پسرکم.
بعد دست دوستتو می گیری و می خوای که باهم از پله ها بالا برین.بهش می گی: دوستت دارم.
نمی دونم چرا فقط مامان سرشار از احساس عکس گرفتنو فراموش می کنه.
یا دلت می خواد از پارک دیشب بهت بگم که چقدر وقتی پسر کوچولوی 6ساله دید شما می خوای از پله های سخت سرسره که خودش جرات بالا رفتنو نداشت ,بالا بری ,بهت گفت : تو کوچولویی میوفتی.
شمام با غرور و انگار که بدترین حرف عالمو بهت زدن ,سینه سپر کردی که : الان من کباب و نوشابه خوردم. بزرگ شدم. قویم. من دیگه کوچولو نیستم.
واااااااای می دونی همیشه فکر می کردم اینکه از پسر بچه ها هروقت میپرسی می خوان چیکاره بشن ,می گن: خلبان . یه موضوع من درآوردیه.
اما حالا که شما خودت بهم می گی: می خوام بزرگ بشم. یه هواپیما بخرم . بعد بشم خلبان و با سررررررررررعت برم.(اینو محکمو قاطع می گی, شاخ درمیارم. انگار این شغل موروثیه و واگیردار. همه پسر بچه ها بایدعاشق این شغل باشن.
واما دلت می خواد از چند روز پیش بگم که صبح کله سحر بابایی که شال وکلاه کرد تا بره به شرکت برسه. شمامثل برق زده ها بیدار شدی وشروع کردی به جیغ و داد که منم می خوام برم کارخونه.
اولش فکر کردم خواب می بینی.اما بعدش دوتایی نتونستیم حریفت بشیم. خواب آلود بااون موهای سیخ سیخ ساعت 7صبح بابایی با کمال خونسردی گفت: لباس بپوشونمت. تا باهم دوتایی برین کارخونه.
در شوک کامل به سر بردم.شما ها که رفتین خوابیدم تخت تا ساعت 9.
ساعت 10 شدکه جنابعالی پشت میز بابایی صبحانتونو میل کردینو سی دی کلاه قرمزی روهم نگا کردی و دوباره بابایی طفلکی شمارو از اون راه دور برگردوند خونه و برگشت شرکت. (داری بابایی رو. شمام از این وقت گذرونی ها و راه اومدن با دل نی نیت داری؟!!!!!!!!!!)
پسرکم اینقدر میازار مامان و بابارو که کار می کنن تا تو نونی بخوری و ظهرام نخوابی
شاعر: خودخودم
اگه دلت واسه ناشنیدنی های کودکیت تنگ شده ,باشه نوشتنو ادامه می دم. دفتر خاطرات کاغذیمو می ذارم کنار. موقعش که رسید اونو هم واست رونمایی می کنم عزیز دلم.
فعلا تا میتونی از سرو کولم بالا برو. موقع خواب ,موقع غذا خوردن, ماشین سواری .تا می تونی خودتو بهم بچسبون وواسم لوس کن. تا می تونی با شیطونیا و ریخت وپاشات منو اخمو کن. تا می تونی ظهرا نخواب و دور اتاق بچرخ.
فردا دیر نیست. عزیزکم ,از خواب خبری نیست .صبح زود باید بیداربشی بری سرکار و درس و مدرسه. تلویزیون رو که دیگه اصلا وقت نیگا کردنم نداری.
اوه پار ک. نه نه امتحان داری.
قربونت بشم . مامان سخت گیریم نه. دیگه چیزی که عوض داره گله نداره گلم.......